میان فضای گیج اتاقم ،پنجره گم شده بود.
همه چیز دیوار بود ، دیوار بین من و خدا قرار گرفته بود
بیرون فرشته ها آواز می خواندند و باد برای آنها می رقصید و خدا می خندید
درون فقط دیوار بودو صدای سنگین سکوت.با او درد دل کردم.اما حرفم را نفهمید
باز حرف زدم و حرف زدم.اما باز نفهمید.برایش از آرزو گفتم. از امید و انتظار
اما دیوار بود و دیوار .حرفهایم را گوش می کرد ،اما انگار نمی فهمید.
برگشتم و نا امید در دنیای بزرگ تنهائی غوطه ور شدم
صدائی ،سکوت مرا برآشفت
دیوار بود که ناله می کرد و با ناله هایش از هم باز می شد،و بازتر و بازتر
دیوار فرو ریخت.
ومن بهت زده دیدم که پشت دیوار فقط دیوار قطور دیگریست
و نه فرشته ای هست و نه خدائی
|